عشق عالم گير بود
زيورش زنجير بود
خالق تسخير بود
زانروست مشكل ميشود
از ديده بر دل ميشود
با بخت باطل ميشود
از عالم عاطل ميشود
تو هر چه خواهي آن شود
گه گاه نا فرمان شود
آه درد بي درمان شود
بيخود شوي از دست رود
مجنون شوي مست ميشود
زندگي زندان مرگت دور رود
عشق داني حال چرا مشكل بود
در نبودش مرگ مراد دل بود
مر او را دان اينچنين حاصل بود
ببخشيد كه وقت گرانبهاي تانرا صرف خواندن اين نظم گونهء من ميكنيد
به من هم سري بزنيد و از داشته ها و برداشته هاي عاشقانه ء من اگر قابل دانستيد كپي كنيد و هم اگر هم نظري داشتيد در خدمتم